کودکی شمس:
شمس کودکی پیشرو و استثنایی بوده است. از همسالان خود کناره میگرفته است. تفریحات آنها دلش را خوش نمیداشته است. بازی نمیکرده. آن هم نه از روی ترس و جبر. بلکه از روی طبع و طیب خاطر. پیوسته به وعظ و درس روی میآورده است. خواندن کتاب را به شدت دوست میداشته است. از همان کودکی دربارهی شرح حال مشایخ بزرگ صوفیه مطالعه میکرده است.
گوشهگیری و زندگانی پرریاضت شمس، در کودکی موجب شگفتی خانواده او میشود. تا جایی که پدر با حیرت در کار او به وی میگوید:
- آخر تو چه روش داری؟
- تربیت که ریاضت نیست. و تو نیز دیوانه نیستی؟
شمس از همان کودکی درمییابد که هیچکس او را درک نمیکند. همه از سبب دلتنگیاش بیخبرند. میپندارند که دلتنگی او نیز، از نوع افسردگیهای دیگر کودکان است:
« مرا گرفتند به خردکی: - چرا دلتنگی؟ مگر جامهات میباید یا سیم (نقره) ؟
- گفتمی: ای کاشکی این جامه نیز که دارم، بستندی!»
در میان بیتفاهمیها، تنها یکی از «عقلای مجانین»، یکی از دیوانگان فروزانه که از چیزهای ندیده آگهی میداده است. مردی که یکبار برای آزمایش در خانهای در بسته گذاشتندش و بعد بیرونش یافتند. او به شمس احترام میگذارد. و وقتی میبیند پدر شمس بیاعتنا به فرزند خود، پشت به او، با دیگران گفتگو میدارد، مشتهای خود را گره کرده و تهدید گرانه با خشم به پدر شمس مینگرد. و به او میگوید:
«اگر به خاطر فرزندت نبود، برای این گستاخی تو را تنبیه میکردم.»
و آنگاه رو به شمس کرده و به شیوه وداع درویشان، تعظیم کرده و میگوید: «روزگارت خوش باد!»
این تجربیات و خاطرات، در ذهن شمس نقش میبندد و از همان کودکی وی را خود برتربین و خودآگاه میسازد. تا جایی که در برابر شگفتی پدر از دگرگونیهای خویش، به او میگوید:
تو مانند مرغ خانگی هستی که زیر وی، در میان چندین تخم مرغ، یکی دو تخم مرغابی نیز نهاده باشند. جوجگان چون به درآیند، همه به سوی آب میروند. لیکن مرغابی، بر روی آب میرود. و مرغ ماکیان و جوجگان دیگر همه بر کنار آب فرو در میمانند.
اکنون ای پدر! من آن جوجه مرغابیام که مرکبش دریای معرفت است.
ظن و حال من این است:
اگر تو از منی؟ یا من از تو؟ درآ در این آب دریا!
و اگر نه برو بر مرغان خانگی...
پدر شمس تنها با حیرت و تاثر، در پاسخ فرزند میگوید:
«با دوست چنین کنی، به دشمن چه کنی؟»
بلوغ شمس
بازگشت به فهرست پژوهش
دوران نوجوانی و برزخ کودکی و بلوغ شمس نیز دورهای بحرانی بوده است.
شمس در نوجوانی، یک دوره سی چهل روزهی بیاشتهایی شدید را میگذراند. از خواب و خوراک میافتد. هرگاه به وی پیشنهاد غذا خوردن میشود، او از تمکین سر باز میزند. جهان تعبدش واژگون میشود. تب حقیقت و تشنگی کشف رازها سراپای وجود او را فرا میگیرد. تردید دلش را میشکافد و از خواب و خوراک بازش میدارد.
شمس از این تب فلسفی و بحران فکری دورهی نوجوانی خود به عنوان «این عشق»، عشقی که از خواب و خوراک باز میدارد و نوجوان را به اعتصاب غذایی برمیگمارد، و او را به عناد با خود و لجبازی با دیگران برمیانگیزد یاد میکند.
لیکن میبیند که با این وصف در محفل اهل دل هنوز وی را به جد نمیگیرند و با وجود درگیری در لهیب چنین عشق سوزانی، آواز درمیدهند که:
«هنوز خام است! به گوشهای رها کن تا بر خود بسوزد. (پخته گردد).»
شمس را از نوجوانی به زنبیلبافی عارف -ابوبکر سلهباف تبریزی- در زادگاهش تبریز میسپارند. شمس از او چیزهای فراوانی یاد میگیرد. لیکن به مقامی میرسد که درمییابد ابوبکر سلهباف نیز دیگر از تربیت او عاجز است.
شامل 87 صفحه word
دانلود تحقیق زندگی نامه شمس