دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .
کدکن ٬ روستایی خوش آبو هوا در میان روستاهای شهر مشهور و نامدار نیشابور بود. مردمانش به کشاورزی و دامداری مشغول بودند.خانواده ی ابراهیم بن اسحاق که بنا بر مشهور از اعقاب انصار رسول خدا بودند٬ در محله زروند کدکن مسکن گزیده ٬ پدر اندر پدر به کار طبابت و دارو فروشی مشغول بودند .
شاید بدان علّت که اکثر گیاهان فروختنی این داروخانه ها عطری خاص داشنتد و بوی دلپذیر برخی از آنان از فاصله دور مشام هر رهگذر را نوازش می داد ٬ معمولا این صنف را "عطار" می نامیدند.
بالاخص که ابوبکر ٬ ابراهیمم بن اسحاق ٬ حکیم شایسته و عطاری وارسته همیشه با جامعه ای آراسته و معطر به عطری دلپذیر در بازار حاضر می شدند. به طوری که نابینایان آن منطقه با استشمام بوی خوش همیشگی اش ٬ پیوسته از حضورش آگاه می شدند.
ابراهیم بن اسحاق ٬ مکررا نقل می کردند که : "رسول خدا (ص) به عطر علاقه ای فراوان داشتند و مسلمانان می کوشیدند ٬ تا از آن حضرت پیروی کنند. به همین جهت میان مهاجر و انصار همیشه در به کار بردن عطر های خوش و دل انگیز رقابت بود و چون جدّ بزرگ ما از انصار بوده است ٬ ما نیز این رسم خوب را از او به ارث برده ایم. "
ابراهیم کنیه اش را به رسم اعراب به همه اعلام کرده ٬ معمولا دوستان تحصیلکرده اش اورا به ابوبکر صدا می زدند ٬ دارای داروخانه معروف بود.او بیشتر گیاهان منطقه را می شناخت و همیشه بیمارانی به او رجوع می کردند و یقیین داشتند که حکیم کدکنی برای بیماریشان دارویی دارد. شهرت او طوری بود که نه تنها از روستاهای اطراف بلکه گاهی از شهر های مانند توس و تون ٬ طبس و ... برای معالجه پیش وی می آمدند.
خانواده ابراهیم با احترام و سربلندی تمام بدین صورت زندگی را می گذاراندند و در آن ماه شعبان که نه ماه از بارداری همسر ابراهیم می گذشت ٬همگی چشم به راه ورود نوزادی بودند تا چشم و چراغ آن خانه باشد و سکوت خانواده اشان را بشکند. زیرا از وقتی که اسحاق پدر ابراهیم درگذشته بود ٬ تقریبا سکوت غم انگیزی در آنجا حکمفرما بود.
در ایمن میان یک شب یک زوج جوان به خانه ابراهیم آمدند و با التماس از او خواستند تا دارویی بدان ها بدهد تا بوسیله ی آن آندو صاحب فرزندی شوند ٬ زیرا پدر و مادر شان می خواستند تا برای همسر زن ٬ زنی دیگر برای بچه دارشدن اختیار کنند. ابراهیم که تحت تاثیر آن دو قرار گرفته بود دارویی برای درمان اولیه داد و به آنها گفت تا چند روز دیگر به نزد او بیایند برای تشخیص و درمان کاملشان.
پس از چند روز آن زوج به پیش ابراهیم آمدند و ابراهیم به آنها گفت که درمان آنها باید دارو تهیه کند و به شهری دیگر برود و تا سه روز دیگر آماده خواهد شد . بعد از رفتن آن زوج همسر ابراهیم که زنی فهیم بود از وی پرسید که چرا آن زوج را خود به آن شهر نفرستادی ٬ ابراهیم گفت زیرا طبابت من زیر سوال می رفت و من خود نیز می خواستم به سفری در نیشابور رفته وبه دیدار دوست قدیمیه خود روم و از وی طلب دارو مورد نیاز را کنم.
بدین صورت اساس سفر ابراهیم به شهر توس مهیا شد.
هنگامی که ابراهیم به شهر نیشابور رسید خود را ابتدا به مغازه دوست خود «شیخ توسی» رفت. وقتی بدان جا رسید مغازه دوستش را بسته دید . با پرس و جو خانه او را یافت . وقتی بدانجا رسید دریافت که شیخ توسی در بستر بیماری لا علاجی است و سخت با مرگ دست و پنجه نرم می کند.
ابراهیم به پیش وی رفت جویای حال وی شد. شیخ توسی نیز با گرمی از او پذیرایی کرد.
شیخ توسی بدو گفت که من در بستر بیماری لا علاجی هستم و چون فرزند پسری ندارم تا وارث علم و دانش و مغازه من باشد ٬ تو در میان دوستانم در شهر های اطراف بهترین شخص برای این کار هستی .
ابراهیم بدو گفت که لایق چنین چیزی نیست ولی با اصرار زیاد شیخ تصمیم گرفت تا در این زمینه فکر کند. سپس مسئله آن زوج را با شیخ در میان گذاشت و با راهنمایی شیخ به مغازه وی رفت و پس از برداشتن دارو به مقدار نیاز به پیش شیخ رفت و با تشکر های بسیار رهسپار منزل شد.
پس از رسیدن به خانه داروها را به آن زوج داد و آنها را روانه کرد.
شامل 16 صفحه فایل word قابل ویرایش