دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .
ما درباره نبوت است که به یک اعتبار دومین اصل و به اعتبار دیگر سومین اصل از اصول دین است . اصول دین به یک اعتبار عبارت است از توحید , نبوت و معاد , ولى از دیده شیعیان چون دو چیز دیگر هم جزء اصول دین است , گفته مى شود که اصول دین پنج است : توحید , عدل , نبوت , امامت و معاد . به هر حال نبوت یکى از ارکان اصول دین است . راجع به نبوت بحثهاى زیادى هست که ما عجالتا فهرست بحثها را آن اندازه اى که فعلا به نظرمان رسیده عرض مى کنیم و ممکن است که آقایان هم موضوعاتى داشته باشند که لازم باشد در اطراف آنها بحث شود . مفهوم عمومى اى که همه مردم از نبوت دارند این است که بعضى از افراد بشر واسطه هستند میان خداوند و سایر افراد بشر , به این نحو که دستورهاى خدارا از خدا مى گیرند و به مردم ابلاغ مى کنند . تا این حد را همه در تعریف نبوت قبول دارند . این دیگر تفسیرى همراهش نیست : گروهى از افراد بشر که دستورهاى خدا را از ناحیه خداوند مى گیرند و به مردم ابلاغ مى کنند . آنگاه در اینجا مسائل زیادى هست . یکى از مسائل این است که اساسا چه نیازى در عالم به این کار هست که دستورهایى از ناحیه خدا به مردم برسد , اصلا مردم نیاز به چنین چیزى دارند که از ناحیه خدا به آنها دستور برسد , یا نه , چنین نیازى نیست ؟ و تازه اگر چنین نیازى هست آیا حتما راه برآورده شدن این نیاز این است که به وسیله افرادى از بشر این دستورها ابلاغ بشود , راه دیگرى وجود ندارد ؟ اگر گفتیم این نیاز هست , این نیاز از چه قسمت است ؟ آیا زندگى اجتماعى بشر بدون آنکه یک دستور الهى در آن حکمفرما باشد نظم و نظام نمى پذیرد ؟ یا نه , از این جهت بشر نیازى ندارد , از آن جهت نیاز دارد که زندگى بشر محدود به زندگى دنیا نیست , یک زندگى ماوراء دنیایى هم وجود دارد و آن زندگى ماوراء دنیا از نظر اینکه بشر در آنجا سعادتمند باشد بستگى دارد به اینکه در این دنیا چگونه زندگى کند , چه جور معتقدات و افکارى داشته باشد , چه جور خلقیاتى داشته باشد و چه جور اعمالى داشته باشد که اعمال صالح گفته مى شود . چون سعادت بشر در آن دنیا بستگى دارد به افکار و معتقدات و اخلاقیات و اعمالش در این دنیا , پیغمبران دستورهایى از ناحیه خدا براى بشر آورده اند که فکر و عمل و اخلاق خودش را طورى تنظیم کند که در آن دنیا سعادتمند باشد . و یا هر دو , یعنى هم زندگى اجتماعى بشر اگر بخواهد سعادتمندانه باشد احتیاج دارد که آن دستورهاى خدایى اجرا بشود و هم زندگى اخروى بشر , و ایندو به یکدیگر پیوسته و وابسته اند نه اینکه ضد یکدیگر باشند که آنچه زندگى اجتماعى را صالح مى کند آن دنیا را خراب کند و بالعکس , نه , در هر دو , بشر چنین نیازى دارد . پس یک بحث درباب نبوت مسأله نیاز به انبیاست .
بحث دیگر درباب نبوت این است که انبیاء که ما مى گوییم دستورها را از ناحیه خدا مى گیرند این را چگونه مى گیرند ؟ که این نامش ( وحى) است , بحث در مسأله وحى است , یعنى انبیاء این تعبیر را درباره خودشان به کار برده و گفته اند از ناحیه خدا به ما وحى مى شود . آنگاه درباب وحى , نام فرشتگان را آورده اند , جبرئیلى مخصوصا نامش برده شده است در خود قرآن و در کتابهاى دیگر آسمانى به عنوان واسطه وحى , و به هر حال این گرفتن دستور , تلقى کردن دستورهاى خدا که خودشان اسم ( وحى) رویش گذاشته اند چگونه و به چه شکل است ؟
مسأله دیگر که باز یک مسأله اساسى درباب نبوت است این است که انبیاء ( 1 ) معجزه داشتند و معجزه هایى مىآوردند . معجزه چیست ؟ خود معجزه هم به اندازه مسأله وحى یک مسأله مرموزى است . آیا اصلا معجزه وجود داشته است و مى توا ند وجود داشته باشد ؟ آیا معجزه ضد علم است یا ضد علم نیست ؟ علم و معجزه آیا با هم ناسازگارند یا ناسازگار نیستند ؟
به نظر من مىآید که بحثهاى اساسى درباب نبوت همین سه بحث است : یکى( نبى) و ( رسول)
مثلا یکى از مسائل که از نظر قرآنى خیلى قابل بحث است این است که در قرآن , هم تعبیر ( نبى) آمده است و هم تعبیر ( رسول) , نبى و رسول , نبیین و رسل , آیا نبوت با رسالت فرق مى کند , یعنى دو مقام و دو خصوصیت است ؟ یا نه , یک چیز است که با دو اسم تعبیر شده است ؟ کلمه ( نبى) از ماده ( نبأ) است . نبأ یعنى خبر , البته خبرهاى مهم و عظیم و خبرهاى صادق . مثل اینکه هر خبرى را نبأ نمى گویند , کلمه ( حدیث ) یا ( خبر) را ممکن است بگویند ولى کلمه ( نبأ) یک اهمیت دیگرى دارد . نبى یعنى خبر دهنده , چون انبیاء از خدا خبرهایى آورده و به مردم داده اند , به این اعتبار به آنها گفته اند ( نبى) . کلمه ( رسول ) از ماده ( رسالت) است که اصل معنایش رهایى است در مقابل قید . ( مرسل) در زبان عرب یعنى رها شده , در مقابل ( در قید شده) . مثلا اگر مویى را همین طور رها کنند به پایین , مى گویند ( ارسله) یعنى رهایش کرد , اما اگر مو را با سنجاقى ببندند این نقطه مقابل ارسال است . ولى این کلمه را در مطلق مورد فرستادن به کار مى برند . وقتى که کسى , کسى یا چیزى را از جایى به جایى مى فرستد , به آن مى گویند ( ارسال) و ( رسول) یعنى فرستاده به طور کلى . نمایندگانى که مثلا یک امیر , یک پادشاه از پیش خودش نزدیک نفر دیگر مى فرستد اینها را معمولا در زبان عربى ( رسول) مى گویند , رسولى فرستاد یعنى نماینده اى فرستاد , فرستاده اى فرستاد . این معنى لغوى اش .
آیا در اصطلاح قرآن میان ( نبى) و ( رسول) فرقى هست که قرآن وقتى به کسى مى گوید ( نبى) به یک عنایت خاصى مى گوید و وقتى مى گوید ( رسول) به عنایت دیگرى است که احیانا ممکن است کسى نبى باشد رسول نباشد , یا برعکس رسول باشد نبى نباشد , چنین چیزى هست یا نه ؟ این هم بحثى است که چون در درجه اول لزوم نیست ما فعلا وارد آن نمى شویم , اگر لازم بود روى این جهت هم بحث مى کنیم که آیا میان ایندو فرق هست و یا فرق نیست ؟ این مخصوصا از این جهت ضرورت پیدا مى کند که در آیه ختم نبوت , ما به این تعبیر داریم که : ( & ما کان محمد ابا احد من رجالکم و لکن رسول الله و خاتم النبیین) & ( 2 ) . بعضى ها ( البته در عصرهاى اخیر و نه آدمهاى حسابى , افرادى که دنبال بهانه مى گردند ) گفته اند در اینجا قرآن که نفرموده رسالت ختم شده است , فرموده نبوت ختم شده است , چه مانعى دارد که نبوت ختم شده باشد و رسالت هنوز ختم نشده باشد ؟ اگر بگوییم نبوت مگر چیست که ختم شده و رسالت ختم نشده ؟ مى گویند انبیاء فقط به کسانى مى گفتند که مثلا در عالم رؤیا , در عالم خواب چیزهایى را مى دیدند , اما رسالت مطلب دیگرى است که آن ختم نشده . این را فقط براى اینکه توجه به اهمیت مطلب داده باشیم عرض کردم . ما آن سه بحث اساسى و اصولى خودمان را عرض بکنیم .
نیاز به رسالت
مسأله اول مسأله نیاز به رسالت بود . بدون شک اگر ما مسأله آخرت را بپذیریم یعنى اگر قبول کنیم که زندگى بشر با مردنش در این دنیا پایان نمى پذیرد و نشئه دیگرى ماوراء نشئه دنیا هم وجود دارد و بشر در آن نشئه حیات و زندگى دارد و در آنجا هم به نوعى مرزوق است , سعادتى دارد , شقاوتى دارد : ( & و لا تحسبن الذین قتلوا فى سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون 0 فرحین بما اتیهم الله من فضله و یستبشرون بالذین لم یلحقوا بهم) & ( 3 ) ( این جزو خبرهایى است که پیغمبران آورده و داده اند و از جنبه هاى علمى و فلسفى هم بحثهایى شده ) اگر ما تنها مسأله آخرت را بپذیریم ( برزخ و آخرت و اینها ) بدون شک علم و عقل بشر کافى نیست براى تحقیق در مسائل آخرت و تشخیص اینکه چه چیز براى سعادت اخروى نافع است و چه چیز مضر . حتى بشر با علم و عقل خودش اصلا نمى تواند پى ببرد به وجود یک نشئه اى . تا امروز هم که علم بشر اینهمه پیش رفته است هنوز ما بعد مرگ به عنوان یک مجهول براى بشر تجلى مى کند , هنوز هم واقعا قطع نظر از هر فکرى , اگر از نظر کلى بخواهیم ببینیم , به صورت یک مجهول است براى بشر , یعنى نمى تواند این را از نظر علمى صد در صد اثبات کند که چنین چیزى هست ( البته یک قرائن و دلائلى هست اما یک امرى که از نظر علم , قطعى تلقى شده باشد نیست ) کما اینکه از نظر علم نمى تواند این را صد در صد نفى کند بگوید نه , علم کشف کرده که چنین چیزى نیست . جزء مجهولات بشر است .
پس اگر مسأله عالم آخرت را که باز خود پیغمبران هستند که اصل وجود آن را خبر داده اند و راه سعادت و راه شقاوت در آنجا را نشان داده اند در نظر بگیریم نیاز به انبیاء صد در صد قطعى است و جاى بحثى در آن نیست .
آن چیزى که بیشتر باید رویش بحث کرد مسأله زندگى اجتماعى است که آیا واقعا این زندگى دنیایى بشر نیازى به پیغمبران دارد یا ندارد ؟ اولا ببینیم خود قرآن چه مى گوید ؟ آیا در قرآن به این مسأله عنایتى هست یا قرآن فقط توجه به عالم آخرت دارد ؟ ما مى بینیم قرآن تنها مسأله عالم آخرت را بیان نمى کند , مسأله زندگى دنیا را هم از نظر هدف انبیاء مطرح مى کند , خیلى هم واضح و صریح , در آن آیه معروف : ( & لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط) & ( 4 ) پیامبران خودمان را با دلایل و بینات فرستادیم , کتاب و مقیاس همراه آنها فرستادیم تا در میان مردم عدالت بر پا بشود . پس معلوم مى شود قرآن این را یک نیازى دانسته است و براى این اصالتى قائل شده است , و در اینجا حتى آن هدف دیگر یعنى شناخت خداوند را هیچ ذکر نمى کند , در جاهاى دیگر ذکر مى کند ولى در اینجا این هدف را ذکر نمى کند شاید براى اینکه نشان بدهد که این هم اصالتى دارد و واقعا این جهت مورد نیاز است و باید باشد . پس قرآن که نظر داده است که از ضرورتهاى زندگى بشر وجود عدالت است وجود پیغمبران را براى برقرارى عدالت لازم و ضرورى مى داند .
از نظر علمى چطور ؟ از نظر مطالعات اجتماعى چطور ؟ آیا چنین ضرورتى هست یا نه ؟ راجع به این خیلى مى شود بحث کرد , ما یک بحث مختصرى عرض مى کنیم , اگر باز نیاز باشد ممکن است که بیشتر بحث کنیم .
بشر یک موجود خاصى است که زندگى اش باید زندگى اجتماعى باشد یعنى بدون اینکه با یکدیگر زندگى کنند و با یکدیگر ارتباط داشته باشند و زندگى تعاونى داشته باشند امکان پذیر نیست , ولى برخلاف سایر جاندارهاى اجتماعى که به حکم غریزه و اجبار زندگى شان اجتماعى هست , به حکم غریزه اجبار نداردکه زندگى اش اجتماعى باشد . مقصودم این جهت است که حیوانهاى اجتماعى از طرف خود خلقت و طبیعت مسخر و مجبورند که اجتماعى زندگى کنند , تقسیم کار را خود خلقت و طبیعت در میان آنها انجام داده , قانون اجتماعى شان را خود خلقت جبرا براى آنها وضع کرده است و آنها هم به طور خودکار , کار خودشان را انجام مى دهند . مثلا زنبور عسل , ما داریم مى خوانیم و مى بینیم که تکلیف و وظیفه خودش را اجبارا مى داند , یعنى لزومى نیست با تعلیم و تربیت یاد بگیرد و کوشش کند تا بفهمد راه چیست , اجبارا به او داده شده است . وظیفه و راه خودش را اجبارا مى داند . پستها هم عوض نمى شود , هر کدام یک مقام معلومى دارند , آن که کارگر است , کارگر است و آن که مهندس است , مهندس است و آن که حاکم و حکمران و ملکه است , ملکه است . حتى ساختمانهاى اینها با هم متفاوت است , برعکس بشر که باید زندگى اش زندگى اجتماعى باشد و به حکم اینکه یک موجود مختار و عاقل و آزادى آفریده شده است تمام اینها را خودش باید انجام دهد به اختیار خودش , خودش باید فکر کند و ( 5 ) برود براى خودش انتخاب کند . این نقصها از نظر غریزى در بشر هست به این معنا که به او این غریزه داده نشده است . حالا چرا داده نشده است , آن خودش یک حساب دیگرى دارد که گفته اند چرا داده نشده است . آنوقت بشر به موجب همین که مختار و آزاد آفریده شده است امکان تخلف از وظیفه همیشه برایش هست , و به حکم اینکه غریزه حیات دارد و مى خواهد زندگى بکند , نفع جو آفریده شده و دنبال منفعت خودش هست , این است که هر فردى آن چیزى که ابتدائا درباره آن فکر مى کند این است که در اجتماع دنبال هدفهاى شخص خودش و فرد خودش برود نه دنبال مصلحت اجتماع , یعنى آن چیزى که اول براى بشر و براى فکر بشر مطرح است منفعت فرد است نه مصلحت اجتماع , مصلحت اجتماع را نه خوب تشخیص مى دهد و نه به فرض تشخیص دادن رعایت مى کند . حیوان اجتماعى به حکم غریزه مصلحت اجتماع را تشخیص مى دهد مى رود دنبالش و به حکم غریزه هم آن را اجرا مى کند , و بشر در هر دو ناحیه این نیاز را دارد , نیاز دارد به یک هدایت و رهبرى که او را به سوى مصالح اجتماعى اش هدایت و رهبرى کند , و نیازمند است به یک قوه و قدرتى که حاکم بر وجودش باشد که آن قوه حاکم بر وجودش او را دنبال مصالح اجتماعى بفرستد . مى گویند پیغمبران براى این دو کار آمدند , هم او را به مصالح اجتماعى رهنمایى مى کنند و هم که این دومى شاید بالاتر است او را موظف مى کنند , یک قدرتى بر وجودش مسلط مى کنند به نام ( ایمان) که به حکم این قدرت آن مصالح اجتماعى را اجرا مى کند , دنبال آنچه که مصلحت اجتماعى تشخیص مى دهد ( حالا یا به حکم وحى یا به حکم عقل و علم , فرق نمى کند ) مى رود و اگر حکومت دین و حکومت انبیاء در میان بشر در گذشته و حال نبود , به عقیده اینها اصلا بشریتى نبود , یعنى اصلا امروز بشرى روى زمین نبود , بشر خودش را خورده بود , اصلا بشر فانى شده بود . بشر بقاى خودش را در روى زمین و همین تمدنى را که امروز در روى زمین دارد مدیون پیغمبران است . آنها , هم او را رهبرى کردند و هم خودش را از شر خودش نگهدارى کردند , و حتى امروز هم که اینهمه علم پیش رفته و عقل بشر کامل شده است باز هم نقش انبیاء محفوظ است , یعنى همین الان هم بشر تربیتهاى انسانى اى که دارد , ارث از گذشته اى است که سر منشأش پیغمبران بوده اند , و مقدار انسانیتى که دارد باز هم از بقایاى همان تعلیمات دینى و کتابهاى آسمانى است که اگر فرض کنیم همین الان تأثیر کتابهاى آسمانى را با یک قوه و قدرتى از روح بشر به کلى بیرون بکشیم , این مساوى خواهد بود با فناى بشریت یعنى با از بین رفتن روح انسانیت به طور کلى و قهرا فناى بشریت , بشر به صورت یک موجودات درنده اى در خواهد آمد که هیچ روح اجتماعى نداشته باشند و همه مجبور باشند با همدیگر باشند ولى نه مجموع شیرها بخواهند با هم زندگى کنند , چون خیلى تفاوت است میان افراد بشر , مثل یک جنگلى خواهد بودوحى
حالا بیاییم وارد مسأله دوم بشویم : مسأله وحى , مسأله اینکه پیغمبران از خدا دستور مى گرفتند , چگونه دستور مى گرفتند ؟ کیفیتش چگونه بوده است ؟ مقدمتا این مطلب را مى توانیم بگوییم که همان طور که گفته اند هیچ کس نمى تواند ادعا بکند که من مى توانم حقیقت این کار را تشریح بکنم . اگر کسى بتواند چنین ادعایى بکند خود همان پیغمبران هستند , براى اینکه این یک حالتى است , یک رابطه اى است , یک ارتباطى است نه از نوع ارتباطاتى که افراد بشر با یکدیگر دارند یا افراد عادى بشر با اشیاء دیگرى غیر از خدا دارند . کسى هیچ وقت ادعا نکرده است که کنه و ماهیت این مطلب را مى تواند تشریح بکند , ولى از این هم نباید مأیوس شد که تا حدودى مى شود درباره این مطلب بحث کرد , لااقل از راه اینکه یک چیزهایى را مى شود نفى کرد و درباره یک چیزهایى از روى قرائنى که خود پیغمبران گفته اند مى شود بحث کرد . در اینجا به طور کلى سه نظریه است .
نظریه عوامانه
یک نظریه نظریه عامیانه است . من نمى گویم درست یا نادرست , بعد که آیات قرآن را خواندیم ببینیم که قرآن با کدامیک تطبیق مى کند . یک نظرى عوام الناس دارند و آن این است که تا مى گویند ( وحى) اینجور به فکرشان مى رسد که خداوند در آسمان است , بالاى آسمان هفتم مثلا , در نقطه خیلى خیلى دورى , و پیغمبر روى زمین است , بنابراین فاصله زیادى میان خدا و پیغمبر وجود دارد , خدا که مى خواهد دستورهایش را به پیغمبرش برساند نیاز دارد به یک موجودى که بتواند این فاصله را طى کند و آن موجود قهرا باید پر و بال داشته باشد تا این فاصله را طى کند , و از طرفى هم باید عقل و شعور داشته باشد که بتواند دستورى را از خدا به پیغمبر القاء کند . پس این موجود باید از یک طرف جنبه انسان باشد و از یک جنبه مرغ . باید انسان باشد تا بتواند دستور خدا را براى پیغمبر بیاورد چون مى خواهد نقل کلام و نقل سخن کند , ولى از طرف دیگر چون این فاصله بعید را مى خواهد طى کند ( اگر هر انسانى مى توانست که خود پیغمبر مى رفت و بر مى گشت ) باید یک پر و بالى داشته باشد تا این فاصله میان زمین و آسمان را طى کند , و او همان است که به اسم ( فرشته) نامیده مى شود . عکس فرشته ها را هم که مى کشند و انسان نگاه مى کند مى بیند یک انسان است , سر دارد , چشم دارد , لب دارد , بینى دارد , گردن دارد , دست دارد , پا دارد , کمر دارد و همه چیز دارد به اضافه دو تا بال نظیر بال کبوتر , فقط لباس ندارد که حتى بى شلوارش را هم مى کشند . آقا بزرگ حکیم گفته بود ( اینکه مردم شنیده اند ملائکه مجردند , اینها مجرد از تنبان فرض کرده اند ( به همان زبان مشهدى ) , مجرد است یعنى خالى از تنبان است , شلوار پایش نیست .
این یک تصور است , خدا چون در آن بالاى بالا قرار گرفته است وقتى مى خواهد براى پیغمبرش خبر دهد به آن فرشته مى گوید , او هم پر و بال مى زند , از بالا مىآید پایین , بعد هم با پیغمبر حرف مى زند , با همین گوش و با همین چشم , پیغمبر مى بیند یک انسانى آمد با بال , از در وارد شد حرفش را زد و رفت . پیغمبر از چه طریق حرف خدا را تلقى مى کند ؟ از همین طریق که حرف ما را تلقى مى کند , با این تفاوت که حرف ما را بلاواسطه مى شنود , خود ما را مى بیند و حرف ما را مى شنود , ولى حرف خدا را چون در فاصله دورى قرار گرفته است به وسیله یک انسان بالدار مى شنود اما از همین راه مى شنود , مىآید حرف مى زند و گفتگو مى کند و مى رود . این یک نوع تصور است . عامه مردم درباب وحى چنین تصورى دارند .
نظریه روشنفکرانه
اینجا تفسیر نقطه مقابلى وجود دارد که این هم انکار نبوت نیست , کسى که این حرف را مى زند نمى خواسته انکار کند ولى پیش خودش اینجور خواسته تفسیر کند و کرده است . سید احمدخان هندى که یک سبک خاصى تفسیر نوشته تقریبا چنین فکرى دارد , و بعضى افراد دیگر . بعضى از افراد خواسته اند که تمام این تعبیرات , وحى از جانب خدا و نزول فرشته و سخن خدا و قانون آسمانى و همه اینها را یک نوع تعبیرات بدانند , تعبیرات مجازى که با مردم عوام جز با این تعبیرات نمى شد صحبت کرد . مى گویند پیغمبر یک نابغه اجتماعى است ولى یک نابغه خیر خواه . یک نابغه اجتماعى که این نبوغ را خداوند به او داده است در جامعه اى پیدا مى شود , اوضاع جامعه خودش را مى بیند , بدبختى هاى مردم را مى بیند , فسادها را مى بیند , همه اینها را درک مى کند و متأثر مى شود و بعد فکر مى کند که اوضاع این مردم را تغییر بدهد . با نبوغى که دارد یک راه صحیح جدیدى براى مردم بیان مى کند . مى گوییم پس وحى یعنى چه ؟ روح الامین و روح القدس یعنى چه ؟ مى گوید روح القدس همان روح باطن خودش است , عمق روح خودش است که به او الهام مى کند , از باطن خود الهام مى گیرد نه از جاى دیگرى . چون از عمق روحش این اندیشه ها مىآید به سطح روحش , مى گوییم پس روح الامین اینها را آورده و چون سر سلسله همه کارها خداست و همه چیز به دست خداست , پس خدا فرستاده , چون هر کارى تاخدا نخواهد که نمى شود . پس معنى وحى این است که از عمق اندیشه خود پیغمبر سرچشمه مى گیرد و مىآید به سطح اندیشه اش . مى گوییم ملائکه یعنى چه ؟ مى گوید ملائکه یعنى همین قواى طبیعت , ملائکه عبارت است از قوایى که در طبیعت وجود دارد , و چون خدا این قوا را استخدام مى کند بنابراین ملائکه در اختیار او هستند . پس دین یعنى چه ؟ مى گوید چون این قوانینى که او وضع کرده است واقعا قوانین صحیح و صالحى است و براى سعادت اجتماع مفید است پس دین است , از جانب خداست و ما چیز دیگرى نمى خواهیم . خلاصه تمام آنچه که درباب رابطه پیغمبر با خدا , گرفتن دستور از خدا , وحى , نزول فرشته و اینجور چیزها گفته مى شود تمام اینها را تقریبا توجیه و تأویل مى کنند به همین جریانهاى عادى اى که در افراد بشر هست , منتها افراد استثنایى و افراد نابغه بشرى . در واقع اینکه ماوراء فکر و مغز و روح انسان حقیقتى باشد و او از آن ماوراء تلقى کرده باشد - حالا به هر نحو و به هر شکل - اینها را نمى خواهند قبول کنند و اصلا هیچ جنبه غیر عادى را نمى خواهند بپذیرند . این هم یک جور نظریه است .
نظریه سوم
نظریه سومى در اینجا وجود دارد که نه مسأله وحى را به آن شکل عامیانه قبول مى کند ( که وحى را چیزى نداند جز اینکه آدم حرفها را از راه گوشش مى شنود و یک فرشته هم مثل یک انسان مىآید , او هم از بالا پرپر مى زند مىآید پایین ) و نه آن را یک امر عادى تلقى مى کند منتها در سطح نوابغ بشرى , بلکه معتقدند که در همه افراد بشر - ولى به تفاوت - غیر از عقل و حس ( 6 ) یک شعور دیگر و یک حس باطنى دیگر هم وجود دارد و این در بعضى از افراد قوى است و آنقدر قوى مى شود که با دنیاى دیگر واقعا اتصال پیدا مى کند ( دنیاى دیگر چگونه است , ما نمى دانیم ) به طورى که واقعا درى از دنیاى دیگرى به روى او باز مى شود , یعنى تنها فعالیت وجود خودش نیست , نبوغ خودش نیست , فقط استعدادى که دارد استعداد ارتباط با خارج از وجود خودش هست , درست مثل اینکه - بلا تشبیه - ممکن است دو نفر باشند که از نظر نبوغ فردى مثل همدیگر باشند ولى یکى چون با خارج ایران ارتباط دارد , مى رود و مىآید یا مثلا وسیله ارتباطى مانند تلگراف و تلفن دارد , به واسطه داشتند این وسیله از آنجا خبرهایى را تلقى مى کند که این رفیقش که به اندازه او نبوع فردى دارد از این قضایا بى خبر است . آنچه این بر او زیادت دارد , وسیله اى است , حسى است , ارتباطى است که با دنیاى دیگر دارد . و این به نص قرآن اختصاص به پیغمبران هم ندارد , براى اینکه خود قرآن هم این را براى غیر پیغمبران نیز ذکر کرده است به یک حد بسیار قوى و نیرومندى .
ما مى دانیم که مریم مادر عیسى را خداوند در زمره پیغمبران ذکر نکرده است همچنانکه مادر موسى را هم در زمره پیغمبران ذکر نکرده است , ولى در عین حال این گونه ارتباط و اتصال با جهان دیگر را به یک نحو بسیار شدید و عالى - مخصوصا براى مادر عیسى حضرت مریم - ذکر کرده است که فرشتگان بر او ظاهر مى شدند و با او سخن مى گفتند : ( & یا مریم ان الله اصطفیک و طهرک و اصطفیک على نساء العالمین 0 یا مریم اقنتى لربک و اسجدى و ارکعى مع الراکعین &) (7) , حتى - به نص قرآن کریم - براى او از غیب غذا مىآوردند , تا آن حدى که زکریایى که پیغمبر بود در شگفت مى ماند و مى گفت :
& یا مریم انى لک هذا قالت هو من عند الله ان الله یرزق من یشاء بغیر حساب & ( 8 ) .
در اصطلاح حدیث ما اینها را ( محدث) مى گویند , مى گویند نبى نیستند , رسول هم نیستند , محدث هستند , یعنى با اینها سخن گفته مى شود , و این تقریبا مى شود گفت از مسلمات اسلام است که غیر پیغمبران هم مى توانند محدث باشند .
________________________________________
پی نوشت :
1. حدود یک دقیقه از مطالب استاد روى نوار ضبط نشده است .
2 . احزاب / 40 .
3 . آل عمران / 169 و 170 .
4 . حدید / 25 .
5 . چند ثانیه روى نوار ضبط نشده است .
6 . حواس ما همینهایى است که مى شناسیم , خواه تعدادش پنج تا باشد یا ده تا , همینهایى که با همین طبیعت خارجى تماس مى گیرند ما به آنها مى گوییم حواس . عقل هم که قوه تجزیه و ترکیب و تجرید و تعمیمى است که در انسان هست , همین قوه استدلالى که در علوم به کار برده مى شود .
7 . آل عمران / 42 و 43 .
8 . آل عمران / 37 .
9 . نهج البلاغه , خطبه 190 .
10 . نهج البلاغه , خطبه 220 .
11 . البته خود یاد خدا بودن خیلى مراتب دارد .
12 . بقره / 247 .
13 . انعام / 124 .
14 . فاطر / 24 .
15 . زخرف / 23 .
16 . اسراء / 70 .
17 . نهج البلاغه , خطبه 1 .
18 . نساء / 136 .
19 . بقره / 62 .
20 . ادامه مطلب ضبط نشده است .
راههاى اثبات نبوت ( 2 )
بحث خودمان را در جلسه گذشته اینجور شروع و پایه گذارى کردیم و فکر کردیم که مسائل اساسى درباب نبوت که باید بحث بشود سه مسأله است : یکى مسأله نیاز بشریت به نبوت , مسأله دوم درباره وحى و ارتباطى که پیغمبران ادعا کرده اند که با خداوند تبارک و تعالى داشته اند . این ارتباط مرموز که دیگران ندارند و آنها مدعى هستند که داشته اند چیست یعنى چگونه مى توان آن را توجیه کرد ؟ به فرض اینکه قبول کنیم مخصوص عده خاص بوده و ما که مى خواهیم وارد بحثش بشویم از یک چنین ارتباطى بى بهره هستیم , قهرا تفسیرش هم براى ما فوق العاده مشکل خواهد بود اگر نگوییم ناممکن است . حالا اگر گفتیم ممکن است , باید بگوییم چطور مى توانیم بگوییم ممکن است ؟ آیا یک نمونه اى و یک شباهتى از آن را ما مى توانیم پیدا کنیم , یک درجه ضعیفى از آن را , که بعد بگوییم درجه قوى آن در پیغمبران است ؟ یا نه , در مقابل این جهت فقط باید تسلیم باشیم همین طورى که عده اى گفته اند , همین قدر باید اقرار و اعتراف کنیم که یک رابطه مرموزى میان پیغمبران و خدا بوده است و آنها هم از او تعبیر به ( وحى) کرده اند , و اما اینکه این ارتباط چگونه و چه نحو است ما نمى دانیم و امکان هم ندارد که بتوانیم بفهمیم و بدانیم .
مسأله سوم مسأله آیات و معجزات انبیاء است , به عبارت دیگر دلائل انبیاء بر صدق گفتار خودشان , که بشر اگر بخواهد تصدیق بکند که اینها من جانب الله هستند , روى چه قرینه و دلیلى باید تصدیق بکند , که قرآن کریم از آنها تعبیر به ( آیات) کرده است و بعدها در اصطلاح متکلمین کلمه ( معجزه ) اصطلاح شده است که کلمه ( معجزه) یک اصطلاح کلامى است , علتش را هم بعد عرض مى کنیم که چرا این اصطلاح پیدا شده , ولى به هر حال یک اصطلاحى است که بعد علماء این را به وجود آوردند . ما یک احترام خاصى براى کلمه معجزه قائل نیستیم و خودمان را هم ملزوم نمى دانیم که حتما این کلمه را صادق بدانیم .
در هفته گذشته من در قسمت اول بحثى کردم که مورد ایراد بعضى از رفقا بود در مسأله نیاز به نبوت , که آیا بشریت نیاز به نبوت دارد یا ندارد ؟ بعضى از رفقا ایرادشان به این نحو بود که این مسأله اى که من به عنوان نیاز ذکر کردیم , چنین نیازى اصلا بشر ندارد , نمى شود ثابت کرد که واقعا بشر نیازى به نبوت و دستگاه انبیاء و به وجود پیغمبران و قهرا دینى که آنها از ناحیه خدا بیاورند دارد . و بعضى دیگر در اصل این سبک استدلال اعتراض داشتند که به طور کلى اصلا این سبک استدلال یعنى از راه نیاز وارد شدن , سبک صحیحى نیست که چون بشر نیازمند به نبوت است بنابراین انبیائى باید در جهان باشند , نبوت عامه اى , نبوتى به طور کلى باید در میان بشر باشد , یعنى به فرض این هم که ما اثبات کنیم که واقعا بشر نیازمند به چنین چیزى هست , یک دلیل قاطعى پیدا کنیم براى یک چنین نیاز و احتیاجى , دلیل نمى شود که هر چیزى که بشر به آن احتیاج دارد و واقعا هم احتیاج دارد , باید در جهان وجود داشته باشد , ممکن است بشر به یک چیزى احتیاج داشته باشد , احتیاجش هم واقعى باشد , ولى ما از کجا مى توانیم بگوییم که چنین چیزى باید وجود داشته باشد چون بشر به آن نیاز دارد ؟ بعد هم استناد کردند به نوشته آقاى مهندس بازرگان در کتاب راه طى شده که اصلا این سبک استدلال درست نیست .
البته من ابتدا مى خواستم این بحث نبوت را همان طور که در جلسه گذشته دیدید خیلى سریع طى بکنیم , در سه چهار جلسه تمام کنیم و بگذریم , بعد فهمیدیم که نه , اساسا اینجور بحث به جایى نمى رسد , هزار جور ایراد و اشکال در آن باقى مى ماند و خیلى ناقص و مبهم است , و بعد هم واقعا بحث لازم و مفیدى هست , هر چه بیشتر فکر بکنیم ممکن است به مطالب روشنترى برسیم .
من اولا یک توضیحى باید درباره عرض خودم بدهم و بعد یک توجیهى براى بیان ایشان بکنیم و بعد هم ببینیم که دیگران چگونه بحث کرده اند .
همین مسأله نیاز و احتیاج را - که ما به تعبیر نیاز و احتیاج عرض کردیم - اگر بخواهیم بحث بکنیم به دو شکل مى شود بحث کرد . یک شکل را در اصطلاح علماى اسلامى مى گویند سبک کلامى , که فلاسفه این را منکرند و قبول ندارند . یک سبک دیگر را مى گویند سبک فلسفى , که ما هم روى آن اساس خواستیم صحبت کنیم .
سبک کلامى در اثبات نبوت
متکلمین - که سبکشان را مى گویند سبک کلامى - اساسا قانون علت و معلول و نظام سببى و مسببى را در جهان قبول ندارند و آنچه را هم که دیده مى شود تقریبا یک امر تشریفاتى مى دانند و گویند فکر مى کنند تقید به نظام علت و معلول نوعى محدودیت قائل شدن براى خداست که بگوییم از یک علت معین معلول معین پیدا مى شود و بعد هم کانه خدا را از کار خودش منعزل کرده ایم , نه , این حرفها در کار نیست , هر چیزى را ما مستقیم و بلاواسطه باید به خدا نسبت دهیم . بعد مى گویند خداوند هم چون حکیم است کارها را بر طبق مصلحت انجام مى دهد , کارى که خوب هست مى کند و به مقتضاى حکمتش باید هم بکند , اگر نکند به حکمتش ضربه مى زند ( تازه آنهایى که قائل به حسن و قبح هستند چنین مى گویند , آنهایى که نیستند این مقدار را هم نمى گویند ) , کار بد را هم نباید بکند , اگر بکند باز به خدایى و حکمتش ضربه مى زند . این است که کارهاى خوب را تعبیر مى کنند که ( یحب على الله) بر خدا واجب است , چون نیک است بر او واجب است چنین کارى را بکند , و کار بد را مى گویند - مثلا - قبیح است بر خدا که چنین بکند .
این سبک استدلال البته سبک صحیحى نیست , چه از آن جهتى که انکار نظام علت و معلول است و چه از نظر اینکه انسان بخواهد خداوند را محکوم یک قاعده و قانون کرده باشد که خدا این کار را مى کند به دلیل اینکه اگر نکند خلاف است , یعنى تحت این انگیزه این کار را مى کند , اگر این کار را نکند خلاف کرده است , براى اینکه خلاف نکند این کار را مى کند . اصلا ( براى) که معنایش حکم انگیزه را داشته باشد , با خدایى یعنى با واجب الوجود بودن , با اینکه خودش تحت تأثیر هیچ علتى قرار نداشته باشد منافات دارد . و بعلاوه این حسن و قبح هایى که ما درک مى کنیم , اینها را به اصطلاح مى گویند امور اعتبارى بشرى است , یعنى اینها یک چیزهایى است که فقط در زندگى بشر صادق است , در غیر آن صادق نیست . این یک سبک است که اساسش این است : چون این کار نیک است باید باشد , چون این کار بد است نباید باشد . این یک سبک فکر است . ما اینطور نخواستیم استدلال کنیم که پیغمبران اگر باشند وجودشان مفید است , چون اگر ما فرض مى کنیم وجودشان مفید است مى گوییم هر چیزى هم که مفید است خوب است , پس باید خدا این کار را کرده باشد .
سبک فلسفى
یک سبک استدلال دیگرى هست که آن - به تعبیرى که ما عرض کردیم - مسأله احتیاج است که این خودش یک قانونى است , قانون طبیعى هم هست :
هر چه رویید از پى محتاج رست
تا بیابد طالبى چیزى که جست
مسأله احتیاج این است که اگر یک موجودى در جریان طبیعى خودش , در حیات خودش , در مسیر خودش , به چیزى نیازمند باشد و پیدایش آن چیز هم براى او امکان داشته باشد ( این شرط دوم آن است , چون ممکن است نیازى داشته باشد ولى ناممکن باشد ) , شیئى به چیزى محتاج باشد و قابلیت اینکه آن چیز به او داده شود وجود داشته باشد , آنوقت اگر داده نشود معنایش این است که قابلیت هست و فاعلیت وجود ندارد , و از نظر فلاسفه هر چه در جهان واقع نمى شود به علت عدم امکان و عدم قابلیت است و هر چیزى که امکان و قابلیت داشته باشد او وجود پیدا مى کند . آنها در مسأله انبیاء و نبوت , اول وارد این بحث شدند که نبوت ممکن است - روى حسابهایى که در خود حقیقت وحى بحث مى کنیم , یعنى اینکه یک انسان اتصال با جهان دیگر داشته باشد , اول این را فرض کردند و روى حسابهاى خودشان ثابت کردند که این یک امر ممکنى است و ناممکن نیست - آنوقت در مرحله بعد آمده اند گفته اند که بشریت به نبوت نیازمند است , یعنى نبوت براى زندگى بشر یک خیر و یک سعادت و یک کمال است . به کمک این دو اصل , یکى امکان اصل نبوت به معنى اینکه بشرى اتصال داشته باشد با جهان دیگر و از آنجا الهاماتى و القائاتى به او بشود , و دیگر اینکه با نبودن آنها در زندگى بشر خلاى وجود پیدا مى کند که منجر به اختلال کلى زندگى بشر مى شود , گفته اند پس در نظام جهان ضرورت دارد ( 1 ) که نبوتى وجود داشته باشد .
پس این طرز بیان غیر از آن طرز بیانى است که به اصطلاح مى گویند تکلیف براى خدا معین مى شود , چون خدا مکلف است باید کارى را انجام دهد . صحبت تکلیف نیست , صحبت امر دیگرى است . اینکه آنها مى گویند خداوند فاعل تام است و از ناحیه او منع فیض امکان ندارد , بخل در ذات او وجود ندارد , پس اگر شیئى در نظام وجود , امکان وجود و امکان ادامه وجود داشته باشد از طرف او افاضه مى شود , غیر از این است که بگوییم چون تکلیف خدا این است باید انجام دهد .
اما آن بیان مختصرى که ما راجع به اصل نیاز داشتیم که گفتیم بعضى از رفقا دو ایراد به ما کرده اند , یکى اینکه اصلا شما نمى توانید اثبات کنید که بشریت نیازى به انبیاء داشته و دارد , دوم اینکه به فرض اینکه اثبات شود دلیل نمى شود . درباره اصل مسأله نیاز عرض کردیم ( حالا شما فکر کنید ببینید چنین نیازى هست یا نیست ) بشر در سطحى که زندگى مى کند زندگى او زندگى یک موجود مختار است یعنى یک موجودى که با اراده خودش و با انتخاب و تصمیم خودش باید کار کند , یعنى به این مرحله از کمال وجودى رسیده است که با جمادات فرق مى کند , با نباتات فرق مى کند , با حیوانات هم فرق مى کند که حیات او یک حیاتى است که با انتخاب و تصمیم و اراده خودش باید کارها را انجام بدهد , یک موجود آزاد مختار . این موجود آزاد مختار زندگیش هم یک زندگى اجتماعى است , همین که گفته اند مدنى بالطبع است , یعنى اگر بخواهد انفرادى زندگى کند نمى تواند باقى بماند , بقاى او به همین است که اجتماعى زندگى کند , اصلا ساختمانش به گونه اى است که باید با کمک یکدیگر زندگى کنند , چه از نظر استعدادهاى جسمى و چه از نظر استعدادهاى روحى و معنوى اى که دارد , آنگاه زندگى اجتماعى اش مشروط به وجود یک ایمان است , یعنى آن حالت طبیعى و غریزى اى که خودش دارد که هر فردى فقط منفعت خودش را مى خواهد و بس , و منفعت خودش را بر مصلحت جمع مقدم مى دارد , قادر نیست که زندگى اجتماعى او را اداره کند , باید یک ایمانى بر وجودش حکومت کند که به موجب آن ایمان , قوانین و مقرراتى که به خاطر مصالح اجتماعى وضع شده است ( حالا یا من جانب الله یا از جانب خود مردم , که البته لااقل اصولش باید من جانب الله باشد ) , قوانینى که اداره کننده اجتماع است ( چون زندگى اجتماعى که بدون قانون نمى شود ) احترام پیدا کند و زندگى بشر اداره شود , و عرض کردیم عملا هم زندگى بشر را همین چیزهایى که اسم آنها را ( اخلاق) مى گذارند اداره کرده است , : همین پایبندیها به راستى , پایبندیهاى از روى ایمان , نه اینکه من راست بگویم روى حساب دقیق منفعت , براى اینکه اگر دروغ بگویم دیگران هم دروغ خواهند گفت و آنگاه ضرر من بیشتر خواهد بود , راست بگوید به خاطر ایمان به راستى , امانت داشته باشد به خاطر ایمان به امانت , دزدى نکند به خاطر ایمان به اینکه نباید دزدى کند .
فرمت این مقاله به صورت Word و با قابلیت ویرایش میباشد
تعداد صفحات این مقاله 46 صفحه
پس از پرداخت ، میتوانید مقاله را به صورت انلاین دانلود کنید