رمان زیبای تالار خون
امدم تو اتاقم ودر محکم کوبیدم بهم…
صدای غر غر های مامان هنوز از پایین می امد شالم رو محکم کشیدم وپرت کردم یه طرف لباسامم در اوردم وانداختم یه طرف…دور اتاق رو نگاه کردم یه صندلی زیر لباسام افتاده بود برش داشتم گذاشتم زیر دهنه کولر تو اتاقم رفتم بالا دستم کردم تو دهنه کولر دستم خورد به دوربین گرفتمش ومحکم کندمش
_هه…
دوربین رو پرت کردم یه گوشه وخودم رو انداختم رو تخت هنوز شلوار جینم پام بود صدای در زدن اتاقم امد وبعدش باز شد…پرستار حال بهم زن وچاق من امد داخل یه سینی دستش بود
_من موندم تو دیگه چرا در میزنی
_مادرت گفت اینارو باید بخوری
_مگه براش مهمه؟
چیزی نگفت واز اتاق زد بیرون به سینی نگاه کردم توش سوپ بود وکلی مزخرفات دیگه پنجره رو باز کردم رو به حیاط باز میشد بشقابو برداشتم وسوپ رو بیرون پنجره خالی کردم…
یه لبخند گشاد زدم ودوباره پریدم رو تخت…
به سینی نگاه کردم …قاشق چنگال پلاستیکی برام گذاشته بودن…کلا چند وقتی بود دیگه چیزی که بهشه باهاش یه کار خفن انجام داد رو جلوم نمیزاشتن
چشمامو بستم دستامو گذاشتم زیر سرم پاهامم جمع کردم بالا…من نرسا هستم…از نظر من زندگی کردن یه کار بیهودس…اونم توی دنیایی که پدر ومادرت پول رو بیشتر از تو دوست دارن…کارمن…
خودکشیه…
درسته هرکاری برای رهایی از زندگی…
رهایی از نفس کشیدن رهایی از همه چی…
به لطف کارایی که قبلا انجام دادم برام تو اتاق دوربین میزارن وچکم میکنند ویه پرستار مزخرف دارم که مثلا بهم میرسه…دیشب هم از خونه فرار کرده بودم که پلیس گرفتم وتحویل خانوادم داد…اه …شانس ندارم دیگه…چه میشه کرد…
صدای داد وبیداد مامان وبابا از پایین می امد…حتما باز سر کاروخونه وفلان وفلانه
رمان تالار خون